مادر که باشی ستون خانه ای، تکیه گاه خانواده ای ، چشم امید فرزندانت هستی ، تویی که می توانی خانه را بهشت کنی یا قعر جهنم . یک مادر می تواند با ایمان و ذکاوت و لطافتش ، مرجع پروری کند و بال پرواز فرزندش به آسمان باشد ، یک مادر می تواند با حسادت و کینه و خشم علت تیرگی و کج رفت خانواده اش باشد یا بانی جنگ جهانی سوم ….
یک مادر با همه ریحانه بودنش می تواند کارهای بزرگی بکند و تغییرهای عظیمی ایجاد کند . خدای مهربانی ها در وجود زن آن قدر قدرت و اراده دیده است که دامنش را به نام نامی مادر مهر زده.
امروز من از مادرانی حرف می زنم که با جان و ایمان خود فرزندانی تربیت کرده اند غیور و سپس یا صبری ام وهب وار قرآن برای بدرقه شان دست گرفته اند تا فرزندانشان مجاهد فی سبیل الله باشد ، مادرانی که ام البنین معاصرند ، مادران شهدا.
مادر شهید حسن جنگجو :
سی و چهار سال چشم به در می دوخت تا شاید خبری برسد ؛ پیکی ، پیغامی ، نشانه ای . چشمانش کم سو شد ، دست هایش از قوت افتاد ، راهی بیمارستان شد و هوشیاری اش کم رنگ شده بود که خبر رسید پیکر حسن برگشته ، اما مادر دیگر جانی برای استقبال رفتن نداشت ؛ اما مادر بود و چشم انتظاری و عشق به حسن ، او آن قدر دل تنگ حسن بود که روز تشیع پیکرش با او همراه شد ، مادر می خواست پسرش را در آسمان ملاقات کند .
مادر شهیدان اسداللهی :
مادر شهید بود اما در برابر غم از دست دادن فرزند قد خم نکرد ، او فرزندانش را با دستان خود داخل خانه ی آخرتشان گذاشت و حالا سال هاست با وجود کهولت سن و بیماری هرشب برای دو شهیدش نماز شب می خواند تا شفیعش باشند . او در روزهای جنگ ، قرآن ختم می کرد به نیت اینکه خبری از فرزندانش بیاید و سه ماه بعد وقتی که پسرها به دیدنش آمدند فهمید که دیگر جوادش را نمی بیند ، جواد او در 19 سالگی شهید شد و هادی هم چند وقت بعد به برادرش پیوست ، مادر می گوید : می دانم وقتی بمیرم فرزندانم به استقبالم می آیند .
مادر شهیدان بهرامی :
سکوت ، سکوت ، سکوت . همه او را به سکوتش می شناسند ، انگار داغ از دست دادن دو فرزند مهر خاموشی زده به لبانش ، اینقدر کم حرف می زند که گاهی گمان می کنی توی این دنیا نیست . مگر تحمل داغ فرزند آسان است ؟
اینکه جای خالیشان را ببینی اما خودشان را نه ، این که عطرشان را حس کنی اما نباشند . مادر فقط چند جمله برای گفتن دارد :
« لحظه ی آخر اومدن خداحافظی کردن من هیچ وقت نگفتم که نرین جبهه . خودم قبول کردم . الان هم اگه بودن می گفتم که برین . ولی بعد شهادتشون نتونستم تحمل کنم . کسی رو نداشتم که باهاش صحبت کنم. همش ریختم تو خودم و دچار ناراحتی اعصاب شدم .» مادر این روزها زندگی می کند اما با دلی که سرگردان هجر رحمت الله و اسدالله است .
و….