رشادت دختري 16 ساله كه جان داد تا حرمت امامش نشكند
پيش از اينكه شهيد ناهيد فاتحي كرجو به عنوان شهيده سال سازمان بسيج مستضعفين معرفي شود، به سفارش يكي از دوستان در معرفي شهداي مهجور و مظلوم غرب به نام اين شهيده بزرگوار رسيدم.
به گزارش فرهنگ به نقل از جوان، بعد از ۳۳ سال شايد انتخاب اين شهيد به عنوان شهيده سال و توجه رسانهها اندكي از مهجوريت شهداي كردستان و مظلوميت زنان شهيده بكاهد. آنچه در مورد اين شهيد برايم بسيار قابل توجه و تأمل مينمود، استقامت و رشادت دختري بود كرد كه هر نوع شكنجه را در مدت اسارتش با دستان پليد كومله و ضدانقلاب كه بحق شقاوت و رضالت را در حقش تمام كرده بودند تحمل كرده و تاب آورده بود؛ شكنجههايي كه حتي شنيدنش بيش از هرچيزي دل انسان را ميلرزاند. بعد از كمي تحقيق و همصحبتي با برادر شهيد فرزاد فاتحي كرجو به محل دفن شهيد و مزارش در بهشت زهرا تهران رفتم. اينكه چرا از محل شهادت تا محل دفن اين شهيدفرسنگها فاصله هست؟! خود حكايتي دارد شنيدني!
مزارشهيده ناهيد فاتحي كرجو را مأواي خويش ديده و عهدي با شهيد براي زيارت مقتلش بستم. چندي بعد، خبر رسيد كه قرارگاه حاج احمد متوسليان جبهه جهادي منتظران خورشيد به همراه خاكريز رسانهاي عازم روستاي هشميزاست. براي آشنايي با شهيده ناهيد فاتحي كرجو راهي سنندج و روستاي هشميز مقتل اين شهيده و محل زنده به گور كردنش ميشويم و دلخوش از اينكه همسفرمان پدري است رنج كشيده از پس سالها دوري وانتظار؛ دوري به خاطر حضور مداومش در جبههها و انتظاري كه طعم تلخش را در چهره معصومانه پدر به رخ ميكشد. محمد فاتحي كرجو پدر شهيده و خواهرش شهلا فاتحي كرجو در اين سفر همراهيمان ميكنند. آنچه در پي ميآيد حاصل اين همسفري است، خواندنش خالي از لطف نيست.
در مسير هشميز…
فرياد بيصدايش هنوز از پشت تپههاي هشميز به گوش ميرسد. آري! ارتفاعات هشميز نداي دختر نوجوان بسيجي را به خاطر دارد و فريادهاي اللهاكبرش را خوب در خاطر ثبت نموده است. بايد روستاي هشميز را ببينيد تا آنچه از غربت، معصوميت و مظلوميت يك دختر كرد مسلمان، اسير شده در دستان جنايتكارانه كومله و ضدانقلاب برايتان ميگويم به نيكي حس كنيد.
حكايت، حكايت سفر به سرزميني است كه مدال افتخار رشادت يك دخترك نوجوان ۱۶ ساله را براي هميشه در تارك خود به ارمغان دارد. هشميز روستايي است در ۴۵ كيلومتري سنندج و در بخش شرقي هورامان.
ميخواهم از سيلي سرد وناجوانمردانه كومله در ارتفاعات غريبانه و سرد سالهاي هجر و فراق هشميز برايتان بگويم، ميخواهم از درد و رنج كشيدنهاي ناهيد فاتحي كرجو بگويم، ميخواهم از شكنجههاي ناجوانمردانه انسانهاي شقي بگويم كه از هيچ نوع آزاري در حق ناهيد اين فاتح هشميز دريغ نداشتند. ميخواهم از نگاه معصومانهاي برايتان بگويم كه نتوانست دل سنگ جلادان را بلرزاند. وقاحت ميخواهد تاختن تازيانه نامردي بر پيكر دخترك هشميزي كه تنها جرمش انقلابي بودن، بسيجي بودن وحمايت از ولايت فقيه زمانش بود.آري! تمام اين شكنجهها و عذابها و ناجوانمرديها تنها براي اهانت نكردن به مولايش امام خميني(ره) بود. آن كوردلان فقط ميخواستند يك جمله از ناهيد بشنوند؛ ناهيدي كه عاشقانه و عارفانه راهش را برگزيد وزنده به گورشد تا شايد خاك غفلت ازروي چشمان پليد اشقيا زدوده شود و در نهايت بشود، سميه كردستان.
كوههاي صعبالعبور هشميز، راوي صلابت ناهيد
همراه پدر شهيده محمد فاتحي كرجو ميشويم، كوههاي سر به فلك كشيده و صعبالعبور را با تمام دلتنگيمان طي ميكنيم. در مسير رسيدن به روستاي هشميز به حس غريبانه ناهيد ميانديشم، به استقامت يك دختر ۱۶ ساله به اسارت برده شده، به جاده پر نشيب اسارتش، به پيچهاي خوفناك غريبياش…
پدر شهيد با لهجه شيرين كردياش برايم از دردانه انقلابياش ميگويد: ناهيدم در چهارم تير ماه ۱۳۴۴ در سنندج به دنيا آمد. مادرش سيده زينب شيعه و بسيار مذهبي و متدين بود. من آن زمان جزو پرسنل ژاندارمري بودم. فرصت زيادي براي حضور در خانه و همراهي با همسرم در تربيت بچهها نداشتم. همه زحماتشان بر دوش مادرشان سيده زينب بود. او فرزندانش را با عشق به اهل بيت(ص) تربيت كرده بود. ناهيد بسيار مذهبي و شجاع تربيت شده بود.
تلاش براي خودسازي معنوي
بيش از هر چيزي به تلاوت قرآن كريم اهميت ميداد. بيشتر مواقع قرآن را ختم ميكرد. در ماه مبارك رمضان در كلاسهاي قرآن شركت داشت. صوت زيبايي در قرائت قرآن داشت. اندوه و حزني در صوتش بود كه از قرائت كلام خدا لذت ميبرديم. در همه حال در تلاش براي خودسازي معنوي بود. او با اين كار خودش را سبك ميكرد. به آرامشي خاص ميرسيد. ناهيد دختر كمحرفي بود اما در بيان احكام و احاديث بسيار با شوروشوق رفتار ميكرد. به دنبال فراگرفتن علم و دانش و بسيار هم كنجكاو بود. كنجكاويهايش در برخي مواقع كلافهمان ميكرد. خيلي هم علاقهمند شغل معلمي بود.
فرزندي دوستداشتني!
ناهيد دختري مهربان بود. چهار سال بيشتر نداشت اما تا سر كوچه هم كه ميرفت، محجبه بود. خيلي به حجابش اهميت ميداد، به دوستان و خواهرانش هم سفارش رعايت حجاب ميكرد. بسيار هم اهل نظافت و تميزي بود، يادم هست يك بار ديدم چادر سرش كرده و در چارچوب در حياط نشسته گفتم: «ناهيدجان چرا نميروي با بچهها بازي كني؟!» گفت: «باران آمده زمين خيس است چادرم كثيف ميشود.» به خاطر شرايط شغليام زياد به مأموريت ميرفتم، هنگام خروج از خانه ميآمد و من را در آغوش ميگرفت. من همه فرزندانم را دوست داشتم اما رفتارهاي محبتآميز ناهيد، او را دوستداشتنيتر كرده بود.
عاشق ولايت امام خميني(ره)
زماني كه بزرگتر و با جريانات انقلاب اسلامي آشنا شد، راهش را انتخاب كرد. در جلسات مبارزه با رژيم شركت ميكرد. هميشه در صف اول تظاهرات بود. در تظاهرات سال ۱۳۵۷شركت گستردهاي داشت. بارها هم با سرو صورت و بدني كبود و زخمي به خانه ميآمد. چند باري هم او را شناسايي كرده بودند وكتك زده و قصد دستگيرياش را داشتند كه فرار كرده بود. علاقه عجيبي به امام خميني(ره) داشت. عاشق ولايت فقيه بود و در آخرجان خودش را هم براي ارادتش نثار كرد. روز ۱۲ بهمن كه براي بار اول امام خميني(ره) را از تلويزيون ديد، مرا صدا كرد و گفت: «بابا! آقاي خميني است»، با دستانش روي صفحه تلويزيون كشيد و گفت: «خيلي دوست دارم امام را ببينم و با او از نزديك صحبت كنم.» او يكي از همان سربازان در گهوارهاي بود كه امام خميني به آن اشاره داشت.
بغضهاي پدرانه آرام و بيصدا
حاصل بغضهاي گاه و بيگاه پدرانهاش ميشود اشكهايي روي صورت چروكيدهاش. او اما با غرور خاصي از ناهيد سخن ميگويد: زماني كه كومله ناهيد را ربود من در منطقه عملياتي و در جبهههاي جنگ بودم. وقتي از ربودنش مطلع شدم بسيار ناراحت و مضطرب شدم. بعد از ربوده شدن ناهيد، كوچه پسكوچههاي شهر را به دنبال او ميگشتم. در آن گيروبند و هرج و مرج شهر، بيهيچ نتيجهاي از جستوجو، كشانكشان خود را به خانه ميرساندم تا شايد كابوس نبودنهاي ناهيدم تمام شده و او را در خانه بيابم. به همسرم ميگفتم: «تو نتوانستي از دخترمان مراقبت كني؟!» اما او به خيلي از نقاط سنندج رفت تا ناهيد را بيابد. فشار عصبي زيادي را هم تحمل كرد. در همين اوضاع و شرايط بود كه پسرم علي را هفت ماهه به دنيا آورد.
فاتحانه در بهشتزهرا(س)
بعد از اينكه سيده زينب پيكر ناهيد را در روستاي هشميز پيدا كرد، او را به تهران برد، به خاطر مسائل آن روز كردستان، صلاح نديد تا ناهيد را در كردستان دفن كند. ضد انقلاب و كومله تهديد كرده بودند به پيكرش هم جسارت خواهند كرد. براي همين بود كه پيكر ناهيد را در بهشتزهراي تهران به خاك سپرد. همسرم با بچهها به تهران رفت و با هر سختي و مشقتي بود روزگار گذراند. من موافق مهاجرت به تهران نبودم، ميخواستم در كردستان بمانم. براي همين از هم جدا شديم. سيده زينب در سال ۱۳۷۸به رحمت خدا رفت و در جوار دخترش آرام گرفت. دوست صميمي او هم دختري به نام «شمسي» بود. گروهكها قبل از ربوده شدن ناهيد او را در خانهاش به رگبار بستند و شهيد كردند. اينجا ديگر گريههايش امان نميدهد تا از سالهاي دوري، از دلتنگيهايش بپرسم…
نامزدش از اعضاي كومله بود
خواهر شهيد، شهلا فاتحي كرجو در حالي كه كنارم مينشيند، ميگويد: سلام من به كوههايي كه پس از عبور سالها طنين دهشتناك درد و رنج خواهرم را اينگونه به من ميرسانند.
شهلا اشكهايش را پاك ميكند و از خواهرش برايم ميگويد: ناهيد ۱۵ ساله بود كه خواستگار داشت. خواستگارش شغل، درآمد و وضعيت خوبي داشت اما ناهيد راضي نبود. فاصله سني زيادي با هم داشتند. مراسم مختصري برگزار شد. داماد گاهي به خانه ما ميآمد. در همان برخوردهاي اوليه خانواده متوجه شده بودند كه آنها با هم سنخيتي ندارند. بعضي شبها كه در خانه ما بود، نيمه شب از خانه بيرون ميرفت، بعد از چند ساعت دوباره برميگشت. مدتي بعد سپاه او را به خاطر فعاليتهاي ضدانقلابياش دستگير كرد. او يكي از افراد كومله بود كه بعد از محاكمه اعدام شد. بعد از قضيه نامزدياش، تمام فكر و دهنش مطالعه و خواندن قرآن بود. اما خيلي به او فشار آورده بودند. تحمل حرف مردم را نداشت. به او ميگفتند: «تو جاسوس كوملهاي» چون نامزدش هم از اعضاي كومله بود. برخي ديگر هم ميگفتند: «تو جاسوس سپاهي كه نامزدت را لو دادهاي!» اما همه حرفهايشان دروغ بود.
روزهاي سرد دي ماه ۱۳۶۰
در يكي از روزهاي سرد دي ماه ۱۳۶۰ وقتي ناهيد از كلاس قرآن برميگشت، دنداندرد شديدي ميگيرد و مجبور ميشود تا به دندانپزشكي مراجعه نمايد. ناهيد به درمانگاهي در ميدان آزادي سنندج ميرود. هوا تاريك و شب فراميرسد اما خبري از ناهيد نميشود. آن روز تا صبح را نميدانم خانواده چطور تحمل كردند؟! فردا صبح زود مادر در پي گمشدهاش به خيابانهاي اطراف درمانگاه ميشتابد. از همه افرادي كه او را ميشناختند هم پرس و جو ميكند، از دوستان، همكلاسيها از همه و همه… تا اينكه چند نفري كه ناهيد را ميشناختند، گفتند كه «ناهيد را در حالي كه چهار نفر او را گرفته بودند و با تهديد و زور قصد سوار كردن ناهيد را به داخل مينيبوسي داشتهاند، ديدهاند.»
ديار به ديار مادرانه در التهاب
مادر به هر طريق ممكن راننده مينيبوس را پيدا ميكند و از او درباره ناهيد ميپرسد. راننده با تمام وجود ترسيده ولي با اصرار مادر ميگويد: «ناهيد و آن چند مرد را در يكي از روستاهاي اطراف سنندج پياده كرده است.»
مادر با پاي پياده، روستاهاي اطراف را به جستوجوي ناهيد ميپردازد اما او را پيدا نميكند. از طرفي هم پس از ربوده شدن ناهيد، مرتب نامههاي تهديدكننده به خانهمان ميانداختند، زنگ خانه را ميزدند و فرار ميكردند. در آن نامهها، خانواده را تهديد ميكردند كه اگر با نيروهاي سپاه و پيشمرگان انقلاب همكاري كنيد، بقيه فرزندانتان را ميدزديم و آنها را ميكشيم. اضطراب و نگراني تمام خانه ما را فرا ميگيرد. مادر اما بيصبرانه همه جا را ميگشت تا خبري از ناهيد بگيرد.
جاسوس امام خميني (ره)
مادر در زمستان سرد و سخت آن سالها براي يافتن ناهيد به همه روستاي كردستان ميرود، سقز، ديواندره، بوكان، مريوان، آباديهاي اطراف و شهرهاي مختلف و…
هر جايي كه ميدانست كومله مقر دارد، ميرفت و جستوجو ميكرد. مدتي بعد از ربوده شدن ناهيد، خبر ميرسد دختري را در روستاهاي كردستان با دستاني بسته و سري تراشيده به جرم اينكه «جاسوس خميني است» ميچرخانند. از ربوده شدن ناهيد ۱۱ماه ميگذشت كه مادر، ناهيد را با بدني مجروح، سر تراشيده و دست قطع شده در ارتفاعات و سنگلاخهاي روستاي هشميز زنده به گور شده مييابد. شهيده ناهيد فاتحي كرجو مظلومانه در ۶ آذرماه۱۳۶۱آسماني شد. ضدانقلاب و كومله شرط رهايي ناهيد را توهين به حضرت امام خميني(ره) قرار ميدهند، اما خواهرم استقامت ميكند و در برابر خواستههاي آنها، شهادت را بر زنده بودن و زندگي با ذلت ترجيح ميدهد. مردم روستا، در آن شرايط سخت كه جرئت دم زدن نداشتند، به وضعيت شكنجه وحشيانه اين دختر اعتراض كرده بود. بعد از مدتي به آنها گفته شد، او را آزاد كردهاند اما حقيقت چيزي جز شهادت ناهيد نبود. ضدانقلاب مدرسهاي را براي نگهداري ناهيد و مبارزان انقلابي تدارك ديده بودند و همهشان را به شهادت رسانده بودند.
هشميز، شرمنده از يادآوري روزهاي تاريكش
ثانيه خانم، يكي از اهالي روستاي هشميز است، او را هم در گشت و گذارمان در اين روستا ملاقات ميكنيم. او آن روزهاي ناهيد را خوب به ياد دارد. او ميگويد: «روزهاي سخت و سرد زمستان ۱۳۶۰ را خوب به خاطر دارم. در مسجدي كه ميان روستاست، يك بار زني را ديدم كه لباس مردان كرد را پوشيده بود، سرش تراشيده و بدنش رنجور و درد كشيده بود، چند باري او را ديدم، اسمش را پرسيدم، او گفت كه نامش ناهيد است، گفتم: «چرا اين شكل و قيافه هستي؟! اينها كه هستند؟» او با حالتي رنجور گفت: «ضدانقلاب و كومله من را به جرم حمايت از امام خميني و بسيجي بودنم گرفتهاند.» ثانيه خانم ادامه ميدهد: به ناهيد گفتم بيا تا من به تو كمك كنم تا فرار كني! اما ناهيد گفت: «اگر من فرار كنم اين بيانصافها به تو، خانواده و مردم روستا رحم نميكنند، من راضي نيستم كه كسي به خاطر من به خطر بيفتد. اينها همه را آزار خواهند داد.»
آري ثانيه خانم از درد و تنهايي ناهيد برايمان ميگويد، او از صلابت دختركردستاني به خوبي ياد ميكند. مردم هشميز هم در اطراف بلنديها و بامهاي خانههايشان نظارهگرمان هستند و من نيك ميدانم مردم روستاي هشميز از به ياد آوردن آن روزها شرم دارند. از هر كدامشان كه بپرسي فرقي ندارد، با تأسف سرش را تكان ميدهند و سكوت ميشود مهري بر تمامي حرفهاي ناگفتهشان…
دو ركعت راز و نياز خواهرانه
نزديكيهاي مقتل ناهيد، شهلا ديگر تاب نميآورد و به سمت محل زنده به گور كردن ناهيد ميدود. شهلا گويي به آخر دنيا رسيده باشد، كنار مقتل شهيده ناهيد فاتحي كرجو زانو ميزند و گريه ميكند و ميگويد: «به آرامش رسيدم ديگر آرزويي ندارم» شهلا دو ركعت نماز عشق ميخواند كنار مقتل خواهر و راز و نياز ميكند. نگاه من مات گلهاي محمدي ميشود كه در محل شهادت ناهيد روييده است. يادمان نرود سالها پيش اينجا، انتهاي سرگرداني مادرانه سيده زينب است. ديگر از كوه به كوه گشتن، دشت به دشت آواره شدن، از سرگرداني ميانه روستاها خبري نيست. اينجا همه دنياي مادرانه و خواهرانه فاتحان هشميزي است. نميدانم چه در دل محمد فاتحي كرجو ميگذشت، در ميانه يك دنيا ناباوري. محمد پدر شهيد مبهوت اسطورهاش ميشود؛ مبهوت همت والاي دخترش… نميدانم شايد او هم چون من دوست داشت از ته دلش فرياد بزند. پدر مرور ميكند بيپناهي فرزند را، آن لحظه كه دخترش پناه ميجست و او نبود تا كمك حالي براي فرزندش باشد.
فاتح هشميز
آري غريو اللهاكبر ناهيد را كوههاي سر به فلك كشيده هشميز خوب به خاطر دارد. آن زمان كه قلب زمين ميشود مأمن و بستر هميشگياش. ناهيد تكليف ارادتش به ولايت فقيه را به نيكي ادا نمود. او بر عهدي كه با خدا بسته بود پايدار ماند. لحظهاي سستي و تعلل به خود راه نداد. اينجاست كه بايد بياموزيم از سميههاي صدر اسلام و پس از آن كه با شجاعت پاي اعتقادات و آرمانهايشان ايستادند.
اينجا هشميز است و فاتحش شهيدهاي است به نام ناهيد فاتحي كرجو… روستا را با تمام غربتش ترك ميگوييم…
کلمات کلیدی
- جبهه کردستان
- جبهه پایداری
- سمیه کردستان,شهیده ناهید فاتحی کرجو
- برگرفته ازسایت شهید آوینی
مطالب مرتبط
باسمه تعالی
مطلب بسیار زیبای شما را خواندم. به یاد روزهایی افتادم که چه رنج هایی برای سرافرازی این مرزو بوم کشیده شده است. صمیمانه از شما تشکر می کنم.
امیدوارم نوشته شما تذکری برایم باشد تا قدر خون شهداء را بهتر بدانم و برای اعتلای دین و انقلاب عزیز بیشتر تلاش کنم.
«شهید آوینی: ای شهید ای آن که بر کرانه ازلی و ابدی وجود بر نشسته ای دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون کش»
«شهید آوینی: پندار ما این است که ما مانده ایم و شهداء رفته اند ،اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهداء مانده اند»
التماس دعا