تشرف در حال احتضار و نجات از مرگ:
شهید آیت الله دستغیب در کتاب داستانهای شگفت اینگونه نقل می کند:حضرت حجت الاسلام حاج سید اسدالله مدنی در نامه ای نوشته بود، در یکی از اعیاد مذهبی نزدیک ظهر به قصد زیارت مرحوم آیت الله سید محمود شاهرودی به منزلشان رفتم . با اینکه وقت دیر ، ورفت وآمد تمام شده بود و معظم له به اندرون تشریف برده بودند ، اظهار لطف فرموده ، دوباره به بیرونی برگشتند.
ایشان به مناسبتی که پیش آمد فرمود : وقتی با مرحوم عبا چی از شهر مقدس کاظمین پیاده به قصد زیارت سامرا حرکت کردیم ،بد از زیارت حدود یک فرسخ بیشتر راه نرفته بودیم که آقای عباچی به کلی از حال رفته و قدرت حرکت از او سلب شد و روی زمین افتاد .
ایشان به من گفت : چون مرگ من حتمی است و از دست شما نسبت به من کاری بر نمی آید ، اگر شما اینجا بمانید خود را به هلاکت انداخته اید وبر شما حرام است . بنابراین بر شما واجب است که حرکت کرده و خودتان را نجات بدهید و نسبت به من نیز چون هیچ کاری از شما ساخته نیست ، تکلیفی ندارید. به هر حال با کمال ناراحتی ، من ایشان را همان جا گذاشته وبر حسب تکلیف حرکت کردم .فردا که به سامرا رسیده ، وارد «خان » 1شدم که ناگهان دیدم آقای عباچی از آن بیرون می آیند . بعد از سلام و دیدنی ، پرسیدم : چطور شد که قبل از من آمدید؟ ایشان فرمود :
بلی ، همانگونه که دیروز دیدی ،من ؟آماده ی مرگ بوده وهیچ چاره ای نداشتم ، حتی دراز کشیدم و چشمها را روی هم گذاشتم ومنتظر مرگ بودم ، فقط گاهی که صدای نسیم را می شنیدم به خیال اینکه حضرت ملک الموت است ،به قصد دیدار و زیارتش چشمها را باز می کردم و چون چیزی نمی دیدم ، دوباره چشمها را می بستم تا وقتی که صدای پایی شنیدم .
چشمم را باز کردم ، دیدم شخصی لباس عربی معمولی به تن دارد و افسار الاغی در دست اوست و بالای سرم ایستاده است .از من احوالپرسی کرد و جهت خوابیدنم را در وسط بیابان پرسید. من جواب دادم ، تمام بدنم درد می کند و قدرت حرکتی نداشته ، منتظر مرگ هستم . ایشان فرمود : بلند شوید تا شما را برسانم . عرض کردم : قدرت ندارم . به دست خودشان مرا بلند نموده سوار کردم. در این میان ، احساس کردم که دستش به هرجایی از بدنم می رسد بکلی راحت می شود .به هرحال دست مبارکش بتدریج به اعضایم رسیده وتمام اعضای بدنم راحت شد ، بطوریکه دیگر خستگی احساس نمی کردم . آن شخص افسار حیوان را می کشید هرچه از ایشان خواهش کردم که سوار شوند قبول نکرد و فرمود : من به پیاده روی عادت دارم . در آن بین متوجه شدم که شال سبزی به کمر بسته است ، با خود گفتم : خجالت نمی کشی که سیدی از ذریه رسول خدا (ص) پیاده راه برود و افسار حیوان را بکشد و تو سوار باشی . فوری دست و پایم را جمع کرده ، خودم را به پایین انداختم و عرض کردم : آقا خواهش می کنم شما سوار شوید . در این حال ، ناگهان خودم را در ” خان ” یافتم و از کسی خبری نبود.2
1- مسافر خانه
2-داستانهای شگفت ،سید عبد الحسین دستغیب ،ص289