“روزي بهلول در حالي که داشت از کوچه اي مي گذشت شنيد که استادي به شاگردانش مي گويد :
من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
يک اينکه مي گويد :
خداوند ديده نمي شود
پس اگر ديده نمي شود وجود هم ندارد
دوم مي گويد :
خدا شيطان را در آتش جهنم مي سوزاند
در حالي که شيطان خود از جنس آتش است و آتش تاثيري در او ندارد
سوم هم مي گويد :
انسان کارهايش را از روي اختيار انجام مي دهد
در حالي که چنين نيست و از روي اجبار انجام مي دهد
بهلول تا اين سخنان را از استاد شنيد فورا کلوخ بزرگي به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد
اتفاقا کلوخ به وسط پيشاني استاد خورد و آنرا شکافت !
استاد و شاگردان در پي او افتادند و او را به نزد خليفه آوردند
خليفه گفت : ماجرا چيست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس مي دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
بهلول پرسيد : آيا تو درد را مي بيني؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردي وجود ندارد
ثانيا مگر تو از جنس خاک نيستي و اين کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثيري ندارد
ثالثا : مگر نمي گويي انسانها از خود اختيار ندارند ؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نيستم
استاد دلايل بهلول ديوانه را شنيد و خجل شد و از جاي برخاست و رفت !!!