ابو راجح حمامی را به خاطر ناسزاهایی که به خلفا داشت مورد ضرب و شتم قرار دادند ، دندان هایش را شکستند ، زبانش را سوراخ کردند وضع او طوری شد که همه می دانستند تا صبح زنده نمی ماند ….
وقتی صبح شد مردم به نزد او رفتند ، دیدند که او ایستاده و مشغول نماز است و اثری از زخم ها در او نیست .
علامه مجلسی در بحار الانوار نقل کرد که :
در حله حاکمی بود که او ر ا « مرجان صغیر » می گفتند و او از ناصبیان ( دشمنان اهل بیت ) بود به حاکم گفتند که ابوراجح ، همیشه صحابه را ( دشمنان اهل بیت ) را لعن می کند . حاکم خبیث امر کرد او را حاضر کردند و به امر او آنقدر ابو راجح را زدند که نزدیک بود به هلاکت برسد . دندان هایش ریخت ، زبان او را بیرون آوردند و به زنجیر آهنی بستند . بینی اورا سوراخ کردند ، ریسمانی را داخل سوراخ بینی کردند و او را می کشیدند بعد هم در نهایت حاکم امر کرد که او را بکشند . بعضی از حاضران گفتند که او مردی پیر است و آنقدر جراحت به او رسیده که او را خواهد کشت و احتیاجی به کشتن ندارد .حاکم اورا رها کرد . اهل و عیالش او را بردند و شک نداشتند که او در همان شب خواهد مرد . وقتی که صبح شد ، مردم به نزد او رفتند دیدند که ایستاده و مشغول نماز است .
دندان های ریخته ، برگشته و اثری از جراحت ها نمانده و زبان و بینی اش سالم شده . مردم با تعجب از او سوال کردند :
گفت : من به حالی رسیدم که مرگ را به چشم خود دیدم زبانی هم نداشتم از خدا درخواست کنم .پس در دل خوداز خداوند طلب یاری کردم و از مولای خود حضرت صاحب الامر علیه السلام استغاثه و طلب دادرسی نمودم . وقتی که شب تاریک فرا رسید ، دیدم که خانه پر از نور شد ، ناگاه حضرت صاحب الزمان را دیدم که دست شریف خود را بر روی من کشید و فرمود : « بیرون برو و برای عیال خود کار کن . همانا خداوند به تو عافیت عطا کرده است . »
پس صبح کردم در این حالت که می بینی . وقتی خبر او در شهر پیچید حاکم او را طلب نمود . ابو راجح حاضر شد ، حاکم که حال دیروز او را دیده بود ، با دیدن اوضاع او ، وحشت کرد . اما این معجزه در دل او اثری نداشت .
نجم الثاقب ، ص544 ، حکایت 41