* زنده زنده سوخت ….* اما آخ نگفت ….
شهید آوینی :
حسین خرازی نشست ترک موتورم . بین راه به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در آتش می سوخت .
فهمیدیم یک بسیجی داخل نفر بر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد .!
من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده خدا با بقیه همراه شدیم .
گونی سنگرها رو بر می داشتیم و از همان دو سه متری ، روی آتش می پاشیدیم !
جالب این بود که آن عزیز گرفتار شده با این که داشت می سوخت ، اصلاً ضجه و ناله نمی زد .و همین پدر همه ی ما رادر آورده بود .
بلند بلند فریاد می زد :
*خدایا *
الان پاهام داره می سوزه ! می خواهم اون ور ثابت قدمم کنی .
* خدایا *
الان سینه ام داره می سوزه ، این سوزش به سوز سینه ی حضرت زهرا نمی رسه .
* خدایا *
صورتم داره می سوزه ،این سوزش برای امام زمانه ، برای ولایته ، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت .
آتش که به سرش رسید ، گفت :
خدایا ، دیگه طاقت ندارم ، دیگه نمی تونم ، دارم تموم می کنم . لا اله الا الله.
خدایا خودت شاهد باش ! خودت شهات دادی آخ نگفتم .
آن لحظه که جمجمه اش ترکید ، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم . بقیه هم اوضاعشان به هم ریخته بود .
حال حسین آقا از همه بدتر بود . دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت :
خدایا ! ما جواب اینا رو چه جوری بدیم ؟ ما فرمانده ایناییم ؟ اینا کجا و ما کجا ؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه جواب اینا رو چی می دی ؟
زیر بغلش رو گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم .
تمام مسیر را پشت موتور ، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیرپوشم خیسِ اشک شد .
امروز زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست .
شادی روحشان صلوات.