آنها فرشتگان آسمانی بودند
ابوعلی خیزرانی گفت : از خادمه ی امام عسکری علیه السلام شنیدم که هنگام تولد امام زمان علیه السلام دیده است ،نوری از سروصورت حضرت به اطراف آسمان می درخشد و مرغان سفیدی از آسمان فرود می آمدند و بال های خود را بر سر و روی بدن آن مولود مسعود می کشیدند و پرواز می کردند چون این خبر را به امام حسن عسکری علیه السلام دادند تبسم نمودند و فرمودند :آنها فرشتگان آسمان ها بودند که در موقع ظهور این طفل یاوران او خواهند بود ،آنها آمده بودند به او تبرک جویند و همچنین حکیمه خاتون میگوید :صبح نیمه شعبان که به خدمت مولود عزیز رسیدم به امام عسکری عرض کردم فدایت گردم بچه چه شد ؟حضرت فرمودند :عمه جان ! او را به کسی سپردم که مادر موسی فرزند خود رابه او سپرد . حکیمه خاتون می گوید چهل روز از تولد حضرت مهدی علیه السلام گذشت که من به حضرت امام حسن عسکری علیه السلام شرفیاب شدم ، دیدم امام زمان علیه السلام در خانه راه میرود صورتی نیکوتر از رخسار او و زبانی بهتر از گفتار او ندیدم . امام حسن عسکری علیه السلام فرمود : عمه ی این مولود نزد خدا بسیار عزیز است ، عرض کردم آقا آنچه ببینیم از چهل روزه ی او می بینیم . امام علیه السلام تبسمی کرده و فرمود: عمه جان نمیدانی که رشد یک روز ما ائمه برابر رشد یک ساله ی دیگران است ؟ پس من برخاستم وسر آقا را بوسیدم و برگشتم ، چون وقتی دیگر آمدم او را ندیدم ، از امام علیه السلام جویا شدم ، حضرت فرمودند : او را به کسی سپردم که مادر موسی فرزند خود را به او سپرد.
رشیق مادرانی گفت : خلیفه ی عباسی (معتضد ) به من و دو نفر دیگر دستور داد که به طور محرمانه به سامرا رفته و وارد خانه امام عسکری علیه السلام که از دنیا رفته بشوید و هر کس را که در آن خانه یافتید به قتل برسانید و سر او را نزد من بیاورید ، ما به سامرا رفته وبدون هیچ مشکلی وارد خانه شدیم و همه جا را بررسی کردیم تا اینکه به پرده ای رسیدیم ، آن را کنار زدیم سردابی پدیدار شد و وارد آن شدیم دیدیم که گویا دریایی از آب است و در انتهای آن حصیری در روی آن افکنده شده و شخصی بسیار زیبایی بر آن نشسته است و به عبادت و نماز مشغول است و اصلا توجهی ندارد. یکی از همراهان ما خواست تا داخل آب شود او را دستگیر کند اما درون آب افتاد و نزدیک بود غرق شود من دستم را دراز کردم او را بیرون کشیدم و تا یک ساعت بیهوش بود ، آنگاه رفیق دیگر ما اقدام به رفتن به سوی او کرد ولی در آب افتاد و او را هم بیرون کشیدیم، من مات و متحیر شده بودم به او خطاب کرده و گفتم : از خدا و شما عذر می خواهم که مزاحم شدم ! ولی او اعتنایی نکرد ما برگشتیم و جریان را گفتیم . معتضد گفت : برای هیچ کس نمی گویید باید این ماجرا پنهان بماند . اگر بگویید شما را خواهم کشت .
با سلام. ممنون از حضورتان در وبلاگ ما
مطلب زيبايي بود.
ان شاءالله موفق باشيد