از امام صادق(علیه السلام) نقل است:
روزي حضرت ابراهيم(علیه السلام) در نزديكي بيت المقدس پيرمردي را ديد.
حضرت با پیرمرد مشغول صحبت شدند وپرسیدند منزلت كجاست؟
پاسخ داد كه:
منزلم پاي آن كوه است.
حضرت ابراهيم فرمودند مهمان هم ميپذيري؟
پيرمرد تاملي كرد و گفت: عيبي ندارد ولي مانعي در مسير هست كه آبي است كه عبور از آن مشكل است و قایق هم نداریم!
حضرت پرسيدند خودت چطور عبور ميكني؟
پيرمرد حضرت ابراهيم را نميشناخت ، جواب داد از روي آب رد ميشوم!
حضرت فرمودند :برویم،شايد ما هم رد شديم.
به همراه هم به سمت آنجا رفتند تا به آب رسیدند.
پيرمرد عابد ازروي آب رد شد ، ناگهان ديد كه آن مهمان هم ازروي آب عبور كرد!
پیرمرد تعجب کرد ومهمان را احترام کردو به منزلش برد.
صبح روز بعد حضرت به عابد فرمودند دعايي كن كه من آمين بگويم.
پيرمرد درد دلش باز شد وخطاب به حضرت گفت:
چه دعايي بكنم!؟ دعاي من مستجاب نميشود! سي وپنج سال است حاجتی دارم اما مستجاب نمیشود!
حضرت پرسیدند حاجتت چیست؟
عابد پاسخ داد سی وپنج سال است از خدا ديدار ابراهيم خليل را ميخواهم اما مستجاب نميشود!
حضرت فرمودند:دعایت مستجاب شد، ابراهيم خليل من هستم…
بله ! يك سرّي بوده است كه این عابد بايد سي وپنج سال منتظر اين خليل مي شد!
در اين سي وپنج سال ناله هايش او را به جايي رسانده بود كه از روي آب رد ميشد!
گاهی وقتها صلاح ومصلحت در اين است كه بنده خيلي به در خانه ي خدا برود…